بیایی و ببوسی ئم...

قشنگ نمی نویسم، نوشته هایم فقط و فقط برای خودم مهم هستند و قابل فهم، چون حین ِ نوشتن همه ی حس هایم نشت میکند به تک تک ِ کلمه هایش می شود؛ اصلن خودم نمی نویسم ک، یکی از توی قلبم خودکار را توی دستش میگیرد و هر چه به ذهنش آمد روی کاغذ می دواندشان...

زیبا هم نیستم، حتی اگر همه ی دوست هایم زیر عکس های فیس بوک ئم بنویسند: خوشگلم، قشنگم، زیبای من و ... باز هم آیینه ها دروغ نمی گویند. در حالت ِ کمی منصفانه و امیدوارانه ئش میشود گفت زشت نیستم...

صدای خوبی هم ندارم، حتی اگر موقع حمام کردن، برای خودم بخوانم و کیف کنم

معمار نیستم، طراح و خیاط و ورزشکار و مربی مهد هم نیستم، صبح ها پیاده روی نمیکنم، زن ِ خانه دار هم نیستم، آشپزی ئم هم فوق العاده نیست ولی

به جان خودم خیلی خوب بلدم دامن ِ نارنجی حریر و بلند بپوشم با یک تاپ بالای ناف و یقه باز مشکی، موهایم را ببافم، یکی از آهنگ های تو را پلی کنم، سفره بچینم، بشقاب، کارد، چنگال، قاشق، لیوان، نمک دان، دستمال سفره، پارچ، شمع و عود روی میز بگذارم،... گوشواره ها و ستی که تو عاشقشان هستی را میبندم، لاک ِ جیگری میزنم، آرایش میکنم و عطرم را به گردنم میزنم... تا میگویم اوکی همه چی حاضره، منصرف میشوم و دست میکنم لای موهایم، بازشان میکنم و یک وری روی شانه ی چپم می اندازمشان.... بعد منتظر می نشینم که بیایی... 

که بیایی...

 که بیای....


یادداشت مال ِ تولدم بود...
93.3.22

دلم روشن شد، با همین تفال، که هدیه ی حافظ بود به من بابت ِ تولدم،

تو همچو صبحی و من شمع خلوت ِ سحرم

تبسمی کن و جان بین که چون همی سپُرم

چنین که در دل من داغ زلف سرکش توست
بنفشه زار شود تربتم چو در گذرم

بر آستان مرادت گشاده ام چشم

که یک نظر فکنی خودفکندی از نظرم...



دلم برات میمیره ..

بی مقدمه چینی، بی حرف ِ پس و پیش:

دلم برایت تنگ شده، خیلی، کلی، یک دانه اصلن!

قضیه ی یک دانه که یادت هست؟ بارِ آخری که با هم حرف میزدیم یادت بود، پس قائدتا هنوز هم فراموش نکرده ای، توی سینما نشسته بودیم، پرسیده بودی چقدر دوستت دارم و من گفته بودم یه دونه! دلخور شده بودی و با اخم پرسیده بودی همش یکی ؟؟؟؟ بعد من توضیح داده بودم که خب: خورشید یه دونه س؛ زمین یه دونه س، خدا هم یه دونه س؛ اندازه ی همه چیزهایی که یه دونه ن دوست دارم و تو خندیده بودی...

امروز هم یه دونه دلم برات تنگ شد، برای همین جزوه را انداختم یک طرفی و بلند شدم فولدر ِ آهنگ های مخصوص ِ تو را پلی کردم، شیشه ها را پاک کردم، حیاط را شستم، باغچه را آب دادم و بعد نشستم به رویا بافی، دلم میخواست تو، همین پسری باشی که صدای آهنگش را تا آخر داده بالا و از خیابان ِ کنار ِ پارک ِ پشت خانه عبور میکرد، خودت گفته بودی هر وقت دلت برایم تنگ می شود میآیی از پارک ِ پشت ِ خانه عبور میکنی، از کوچه مان رد میشوی و میروی آن یکی پارک ِ نزدیک ِ خانه مان می نشینی، گفته بودی که زیاد می آیی طرف های خانه مان و من باور کرده بودم، چون من هم زیاد به یادت می افتم و خیلی وقت ها میخواهم که کاش تو هم بودی، مثلا همین الان که دارم این عصرانه را میخورم و برای تو می نویسم...


زندگی زیبا تر شد ...

سرم کینهو میدان ِ تره بار شده، با کلی آدم که مدام داد میزنند و صدا به صدا نمیرسد، اتاقم بدتر، زندگی ئم خیلی بدتر، هزار جور فکر و خیال به ذهنم میرسد، مدام از این شاخه به آن شاخه میزدم، سندش هم همین پستی که میخوانید:

شمارش ِ وبلاگ ها و آدرس های اینترنتی ئم سر به فلک کشیده، مانده ام با این همه حرف نگفته، با این زندگی که اصلا نفهمیدم کِی و چطور گند زدم بهش.

کِی آن همه دوست که خوش میگذراندیم، پراکنده شدیم،چطور شد که از آدم ها دور شدم، این همه بدبینی از کجا آمد؟ شبیه آدم های قاتل که برای فرار از دست پلیس، مدام تغییر چهره می دهند، نقش بازی میکنند، مدام آدرس عوض میکنند... من از چه چیزی فرار می کردم ؟؟؟ چرا قایم میشدم ؟ چرا حال ِ همه ی دوست هایم بد بود ؟ زهرا، یکتا، سعادت، ژیلا، ناهید، نسرین، شادی، بهناز ... کجا بودند ؟ بعد یکدفعه ای خودم را دیدم، وسط ِ باتلاقی که دست و پا میزد، همه ی آدم ها دور و دورتر میشدند و من مانده بودم، فریاد میزدم: به زهرا میگفتم: گند زدی زهرا... به زندگیت گند زدی، به دوستی مان گند زدی ...
به شیرین و بهناز و نسرین و ... میگفتم: یک جو معرفت ندارید؛ هر وقت کاری چیزی داشتید زنگ میزنید و یک بار هم نشده برای دیدن ِ من و پرسیدن ِ حالم تماس بگیرید...

بعد دوباره دیدم چه شبیه ِ پیرزن های غرغروی هفتاد هشتاد ساله شده ئم، که مدام نق میزند که همه ترکشان کرده اند، دوستی برایش نمانده، معشوقی نیست، و هیچ نگاهی هم به خودم نمیکنم ببینم: هی فلانی، خودت کجای این معرکه ایستاده ای؟؟؟ تقصیر خودت هم بوده یا نه ؟ 

نتم قط میشود، گرم هم هست، پس حق دارم نق بزنم...

بعد بهناز آمد، کمی حرف زدیم، بغلم کرد، دلش برایم تنگ شده بود، من هم همینطور، کمی اراجیف تحویلم داد و دلم باز شد، شربت هم جگرم را حال آورد...