زندگی زیبا تر شد ...

سرم کینهو میدان ِ تره بار شده، با کلی آدم که مدام داد میزنند و صدا به صدا نمیرسد، اتاقم بدتر، زندگی ئم خیلی بدتر، هزار جور فکر و خیال به ذهنم میرسد، مدام از این شاخه به آن شاخه میزدم، سندش هم همین پستی که میخوانید:

شمارش ِ وبلاگ ها و آدرس های اینترنتی ئم سر به فلک کشیده، مانده ام با این همه حرف نگفته، با این زندگی که اصلا نفهمیدم کِی و چطور گند زدم بهش.

کِی آن همه دوست که خوش میگذراندیم، پراکنده شدیم،چطور شد که از آدم ها دور شدم، این همه بدبینی از کجا آمد؟ شبیه آدم های قاتل که برای فرار از دست پلیس، مدام تغییر چهره می دهند، نقش بازی میکنند، مدام آدرس عوض میکنند... من از چه چیزی فرار می کردم ؟؟؟ چرا قایم میشدم ؟ چرا حال ِ همه ی دوست هایم بد بود ؟ زهرا، یکتا، سعادت، ژیلا، ناهید، نسرین، شادی، بهناز ... کجا بودند ؟ بعد یکدفعه ای خودم را دیدم، وسط ِ باتلاقی که دست و پا میزد، همه ی آدم ها دور و دورتر میشدند و من مانده بودم، فریاد میزدم: به زهرا میگفتم: گند زدی زهرا... به زندگیت گند زدی، به دوستی مان گند زدی ...
به شیرین و بهناز و نسرین و ... میگفتم: یک جو معرفت ندارید؛ هر وقت کاری چیزی داشتید زنگ میزنید و یک بار هم نشده برای دیدن ِ من و پرسیدن ِ حالم تماس بگیرید...

بعد دوباره دیدم چه شبیه ِ پیرزن های غرغروی هفتاد هشتاد ساله شده ئم، که مدام نق میزند که همه ترکشان کرده اند، دوستی برایش نمانده، معشوقی نیست، و هیچ نگاهی هم به خودم نمیکنم ببینم: هی فلانی، خودت کجای این معرکه ایستاده ای؟؟؟ تقصیر خودت هم بوده یا نه ؟ 

نتم قط میشود، گرم هم هست، پس حق دارم نق بزنم...

بعد بهناز آمد، کمی حرف زدیم، بغلم کرد، دلش برایم تنگ شده بود، من هم همینطور، کمی اراجیف تحویلم داد و دلم باز شد، شربت هم جگرم را حال آورد...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.