هوای دخترکی که بیسکویت قفسه ی سوپرمارکت بهش چشمک میزد...

گوشه ی شلوارم را گرفته مدام می کشد.. شلوار را ول میکند، آستین ِ پیراهنم را میگیرد... مدام صدایم میزند و تکان تکانم میدهد...
حرف که نمیزند، فقط با آن چشم های مشکی ِ بزرگ نگاهم میکند، نگاهش اندوه دارد، پر از دلتنگی ست، آشوب ست...
آستینم را می کشد و نگاهم میکند، لب هاش جمب نمی خورند ولی میفهمم که میخواهد برویم، میخواهد بلند شویم؛ خودمان را جمع کنیم، یک بطری آب هم برداریم برویم سر ِ خاکشان.. من آب بریزم روی سنگ قبر و دست بکشم روی گرد و غبارش؛ او نگاه کند، من خاکشان را بگیرم، او نگاه کند، ارکیده پرپر کنم، نگاه کند، گلاب بپاشم، قرآن بخوانم، فاتحه بفرستم، گریه کنم، درد دل کنم، گله کنم، شکایت کنم، بگویم دلم برایتان تنگ شده، هق هق کنم، خوب که خالی شدم بیاید دستم را بگیرد توی دست ِ کوچکش و با چشم های آرام لبخندم بزند...
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.