هوای دخترکی که بیسکویت قفسه ی سوپرمارکت بهش چشمک میزد...

گوشه ی شلوارم را گرفته مدام می کشد.. شلوار را ول میکند، آستین ِ پیراهنم را میگیرد... مدام صدایم میزند و تکان تکانم میدهد...
حرف که نمیزند، فقط با آن چشم های مشکی ِ بزرگ نگاهم میکند، نگاهش اندوه دارد، پر از دلتنگی ست، آشوب ست...
آستینم را می کشد و نگاهم میکند، لب هاش جمب نمی خورند ولی میفهمم که میخواهد برویم، میخواهد بلند شویم؛ خودمان را جمع کنیم، یک بطری آب هم برداریم برویم سر ِ خاکشان.. من آب بریزم روی سنگ قبر و دست بکشم روی گرد و غبارش؛ او نگاه کند، من خاکشان را بگیرم، او نگاه کند، ارکیده پرپر کنم، نگاه کند، گلاب بپاشم، قرآن بخوانم، فاتحه بفرستم، گریه کنم، درد دل کنم، گله کنم، شکایت کنم، بگویم دلم برایتان تنگ شده، هق هق کنم، خوب که خالی شدم بیاید دستم را بگیرد توی دست ِ کوچکش و با چشم های آرام لبخندم بزند...

پاییز را باش...

دیشب اینجا بهار بود...

دولت آبادی چنان زمستان هایی وصف میکند که از بد گذشتن  زمستانم شرمم می آید... زمستان هایی که تو نیستی چای و شومینه که هست... و گارسیا تابستان ها را چنان نوشته که از این روزهای گرم و داغانم خجالت میکشم... این تابستان ِ داغ را هم نباش، یخ در بهشت و شربت آلبالو که هست.. تازه، دیشب همین جا باران زد...
ولی بهار و پاییز را باش...
بهار و پاییز را کسی بد وصف نمی کند، کدام کتاب را بخوانم که باور کنم بهار و پاییز ها، بی تو خوش میگذرند...

جای ِ سیلی درد میکنه هنوز...

زندگی یه خواب ِ بزرگ ِ که با یک سیلی بیدار میشی ازش...

تو بگو، چیز زیادی میخوام ؟؟؟؟!!!

بیا یه دقه...

بیا یه دقه بشین کنارم ببین چی میگم..

اومدی ؟؟؟! خب گوش کن، تهش اگه خوشت نیومد راهتو بکش و برو...

من چیز زیادی نمیخوام که... فقط میخوام صبح که از خواب بیدار میشم و میبینم آفتاب با اون دست های باریکش تنم رو گرم میکنه، غلت بزنم و ببینم کنارم خوابی... بعد دل ِ سیر بشینم - نه همون جور دراز کشیده- نگات کنم، دست بکشم روی پیشونیت و با نوک ِ انگشتام ابروهات رو صاف بکنم... انگشتم سر بخوره بیاد پایین، از رو گونه هات رد بشه و برسه به لب هات... توی دلم خدا رو شکر کنم که دارمت... یه دفعه تو انگشتم رو بوس کنی و من از تعجب خنده م بگیره... نیم خیز شی و گونه م رو ببوسی و همون لبخندی رو بزنی که من عاشقشم...

بعد تا من دوش بگیرم و صبحونه رو آماده میکنم، تو با دو تا بربری ِ تازه برگردی و با هم صبحونه بخوریم... 


یا مثلن تو خسته از کار برمیگردی، چایی دم کرده و خوش عطر و رنگ آماده باشه و تا دست و صورتت رو میشوری، من با دو استکان چایی بیام پیشت...

وقتی خونه نیستی، من قرمه سبزی پاک کنم، گرد گیری کنم، ملافه ها رو بندازم تو لباسشویی و بعد بشینم خیاطی کنم، یا نقاشی بکشم...

سفره رو تزئین کنم، ژاکتی که برای زمستون شروع کردم رو ببافم و یا کتابی که نصفه مونده رو تموم کنم...

میبینی حمید ؟؟؟
من از دار ِ دنیا همین ها رو میخوام، به اضافه ی اینکه دلم قرص باشه که تو فقط من رو دوست داری، وقتی زن های دیگه رو میبینی سریع قیافه ی من یادت میاد و زل میزنی به زمین... منم قول میدم تو سوپر مارکت، بلند نخندم، تارموهای بلندم بیرون نباشه... سر ِ کار نمیرم، حوصله م اگه سر رفت شروع میکنم به طرح کشیدن روی سنگ های صیقلی و آخر سر هم توی نمایشگاه مخصوص بچه های سرطانی همراه ِ کارت پستال ها، کاشی های ویترای و بقیه ی خنزرپنزرهام میفروشمشون...

دیدی چقدر چیزای ساده دوست دارم ؟؟؟

من از دنیا ویلای دوبلکس ِ هزار متری نمیخوام... ماشین های آخرین سیستم چند صد میلیونی نمیخوام، لباس هامو که خودم میدوزم، بافتنی ها رو خودم میبافم... قول میدم دست پختم خوشمزه باشه، موهام بلند باشه، صدامو بلند نکنم... موقعی که ناراحتم جای داد زدن، گریه میکنم... خونمون پر از گل های سبز و جورواجور باشه... پرده هامون ساده و سفید باشه...

میدونی ؟؟!!! دلم میخواد همون اندازه که من دوست ِ دارم، تو هم منو دوست داشته باشی... 

بیا و دوست داشتنت را یادم بیاور...

دلم برای تو تنگ شده است

اما نمی‌دانم چه‌کار کنم

آرام می‌گریم

حال آدمی را دارم

که می‌خواهد به همسر مرده‌اش تلفن کند

اما نمی‌کند

چرا که به خوبی می‌داند

در بهشت گوشی‌ها را برنمی‌دارند...

 

چه زود مهمانی تمام شد/ گزینه‌ی اشعار رسول یونان/ نشر نیماژ



می دانی حمید ؟؟؟
با خودم قول و قراری گذاشته ام... که تا آخر تابستان صبر کنم، صدایت را اگر توی این 93 روز شنیدم که دنیا مال ِ من می شود، ولی اگر نشد، شروع میکنم به فراموش کردنت...

هه...

فراموش کردن ِ تو، همه ی آن کاریست که توی این چهار سال، انجامش میدادم...

من میترسم...

میترسم روزی برسد که با شنیدن آهنگ " من ُ تنها نذار، رو قلبت پا نذار" خنده ام نگیرد و یاد ِ آن شب بهاری نیفتم که چشم توی چشم ِ تو خوانده بودمش و تو دیوانه گفته بودی بمن...

میترسم روزی برسد که یادم بروی، آن کشیدگی ِ چشم هایت، گردی ِ نک انگشت هایت، تن ِ صدایت، لحن ِ حرف زدن و خندیدن هایت فراموشم بشود... یک روزی برسد که بایستم نبش ِ خیابان ِ شهناز و نگاه ِ منتظرت آن سوی خیابان، جلوی چشم هایم نیاید...

میترسم دوست داشتنت یادم برود و برای بقیه ی عمرم، یک دختر ِ قلب ِ یخی، باقی بمانم...