پاییز را باش...

دیشب اینجا بهار بود...

دولت آبادی چنان زمستان هایی وصف میکند که از بد گذشتن  زمستانم شرمم می آید... زمستان هایی که تو نیستی چای و شومینه که هست... و گارسیا تابستان ها را چنان نوشته که از این روزهای گرم و داغانم خجالت میکشم... این تابستان ِ داغ را هم نباش، یخ در بهشت و شربت آلبالو که هست.. تازه، دیشب همین جا باران زد...
ولی بهار و پاییز را باش...
بهار و پاییز را کسی بد وصف نمی کند، کدام کتاب را بخوانم که باور کنم بهار و پاییز ها، بی تو خوش میگذرند...
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.