هوای دخترکی که بیسکویت قفسه ی سوپرمارکت بهش چشمک میزد...

گوشه ی شلوارم را گرفته مدام می کشد.. شلوار را ول میکند، آستین ِ پیراهنم را میگیرد... مدام صدایم میزند و تکان تکانم میدهد...
حرف که نمیزند، فقط با آن چشم های مشکی ِ بزرگ نگاهم میکند، نگاهش اندوه دارد، پر از دلتنگی ست، آشوب ست...
آستینم را می کشد و نگاهم میکند، لب هاش جمب نمی خورند ولی میفهمم که میخواهد برویم، میخواهد بلند شویم؛ خودمان را جمع کنیم، یک بطری آب هم برداریم برویم سر ِ خاکشان.. من آب بریزم روی سنگ قبر و دست بکشم روی گرد و غبارش؛ او نگاه کند، من خاکشان را بگیرم، او نگاه کند، ارکیده پرپر کنم، نگاه کند، گلاب بپاشم، قرآن بخوانم، فاتحه بفرستم، گریه کنم، درد دل کنم، گله کنم، شکایت کنم، بگویم دلم برایتان تنگ شده، هق هق کنم، خوب که خالی شدم بیاید دستم را بگیرد توی دست ِ کوچکش و با چشم های آرام لبخندم بزند...

اسمش هم آلما باشد...

نمی شود که بهار از تو سبز تر باشد
گل از تو گلگون تر
امید از تو شیرین تر .
نمی شود ، پاییز 
فضای نمناک جنگلی اش 
برگ های خسته ی زردش 
غمگین تر از نگاه تو باشد .
...
نمی شود که بهار از تو سبز تر باشد ...
و صدای عابر پیری که آب می خواهد

به عمق یک سلام تو باشد

نادر ابراهیمی


به خاطر دخترم هم که شده باید یک روز مادر شوم... دختر من آبنبات چوبی دوست دارد... پیراهن خال خالی چین دارش را تنش می کنم و با خودم میبرمش دفتر.. البته فقط گاهی... آن هم به اصرار همکارم که دلش برای دخترم ضعف می رود... دختر من هیچ وقت با مردن آدم ها ناراحت نمی شود.. چون فکر می کند که آدم ها یک جای دیگری خوشبحالشان ست... درست مثل مورچه ها و پروانه ها و خرگوش ها...دختر من خیلی بلدست که به کفشدوزک ها قصه بگوید.. خوشش می آید که با من و دوست های خل تر از خودم عمو زنجیرباف بخواند.. بعد من که شب ها میخوابم با خودم فکر کنم که دنیا مگر چقدر زور دارد که بتواند روزی اشک دخترم را در بیاورد و دلم ریش بشود از رسیدن آن روز... بعید میدانم.. دوست دارم بی هوا بیاید بغلم کند و صورتش را به صورتم بچسباند و با قلقلک هایم قهقهه بزند و چشمهاش ریز بشوند... تازه یادم رفت بگویم... دختر من از رعد و برق میترسد درست برعکس من.... به گمانم آغوشم امن ترین جای زمین باشد برایش...