نمی شود که بهار از تو سبز تر باشد
گل از تو گلگون تر
امید از تو شیرین تر .
نمی شود ، پاییز
فضای نمناک جنگلی اش
برگ های خسته ی زردش
غمگین تر از نگاه تو باشد .
...
نمی شود که بهار از تو سبز تر باشد ...
و صدای عابر پیری که آب می خواهد
به عمق یک سلام تو باشد
نادر ابراهیمی
به خاطر دخترم هم که شده باید یک روز مادر شوم... دختر من آبنبات چوبی دوست دارد... پیراهن خال خالی چین دارش را تنش می کنم و با خودم میبرمش دفتر.. البته فقط گاهی... آن هم به اصرار همکارم که دلش برای دخترم ضعف می رود... دختر من هیچ وقت با مردن آدم ها ناراحت نمی شود.. چون فکر می کند که آدم ها یک جای دیگری خوشبحالشان ست... درست مثل مورچه ها و پروانه ها و خرگوش ها...دختر من خیلی بلدست که به کفشدوزک ها قصه بگوید.. خوشش می آید که با من و دوست های خل تر از خودم عمو زنجیرباف بخواند.. بعد من که شب ها میخوابم با خودم فکر کنم که دنیا مگر چقدر زور دارد که بتواند روزی اشک دخترم را در بیاورد و دلم ریش بشود از رسیدن آن روز... بعید میدانم.. دوست دارم بی هوا بیاید بغلم کند و صورتش را به صورتم بچسباند و با قلقلک هایم قهقهه بزند و چشمهاش ریز بشوند... تازه یادم رفت بگویم... دختر من از رعد و برق میترسد درست برعکس من.... به گمانم آغوشم امن ترین جای زمین باشد برایش...