دلم روشن شد، با همین تفال، که هدیه ی حافظ بود به من بابت ِ تولدم،

تو همچو صبحی و من شمع خلوت ِ سحرم

تبسمی کن و جان بین که چون همی سپُرم

چنین که در دل من داغ زلف سرکش توست
بنفشه زار شود تربتم چو در گذرم

بر آستان مرادت گشاده ام چشم

که یک نظر فکنی خودفکندی از نظرم...



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.