تو بگو، چیز زیادی میخوام ؟؟؟؟!!!

بیا یه دقه...

بیا یه دقه بشین کنارم ببین چی میگم..

اومدی ؟؟؟! خب گوش کن، تهش اگه خوشت نیومد راهتو بکش و برو...

من چیز زیادی نمیخوام که... فقط میخوام صبح که از خواب بیدار میشم و میبینم آفتاب با اون دست های باریکش تنم رو گرم میکنه، غلت بزنم و ببینم کنارم خوابی... بعد دل ِ سیر بشینم - نه همون جور دراز کشیده- نگات کنم، دست بکشم روی پیشونیت و با نوک ِ انگشتام ابروهات رو صاف بکنم... انگشتم سر بخوره بیاد پایین، از رو گونه هات رد بشه و برسه به لب هات... توی دلم خدا رو شکر کنم که دارمت... یه دفعه تو انگشتم رو بوس کنی و من از تعجب خنده م بگیره... نیم خیز شی و گونه م رو ببوسی و همون لبخندی رو بزنی که من عاشقشم...

بعد تا من دوش بگیرم و صبحونه رو آماده میکنم، تو با دو تا بربری ِ تازه برگردی و با هم صبحونه بخوریم... 


یا مثلن تو خسته از کار برمیگردی، چایی دم کرده و خوش عطر و رنگ آماده باشه و تا دست و صورتت رو میشوری، من با دو استکان چایی بیام پیشت...

وقتی خونه نیستی، من قرمه سبزی پاک کنم، گرد گیری کنم، ملافه ها رو بندازم تو لباسشویی و بعد بشینم خیاطی کنم، یا نقاشی بکشم...

سفره رو تزئین کنم، ژاکتی که برای زمستون شروع کردم رو ببافم و یا کتابی که نصفه مونده رو تموم کنم...

میبینی حمید ؟؟؟
من از دار ِ دنیا همین ها رو میخوام، به اضافه ی اینکه دلم قرص باشه که تو فقط من رو دوست داری، وقتی زن های دیگه رو میبینی سریع قیافه ی من یادت میاد و زل میزنی به زمین... منم قول میدم تو سوپر مارکت، بلند نخندم، تارموهای بلندم بیرون نباشه... سر ِ کار نمیرم، حوصله م اگه سر رفت شروع میکنم به طرح کشیدن روی سنگ های صیقلی و آخر سر هم توی نمایشگاه مخصوص بچه های سرطانی همراه ِ کارت پستال ها، کاشی های ویترای و بقیه ی خنزرپنزرهام میفروشمشون...

دیدی چقدر چیزای ساده دوست دارم ؟؟؟

من از دنیا ویلای دوبلکس ِ هزار متری نمیخوام... ماشین های آخرین سیستم چند صد میلیونی نمیخوام، لباس هامو که خودم میدوزم، بافتنی ها رو خودم میبافم... قول میدم دست پختم خوشمزه باشه، موهام بلند باشه، صدامو بلند نکنم... موقعی که ناراحتم جای داد زدن، گریه میکنم... خونمون پر از گل های سبز و جورواجور باشه... پرده هامون ساده و سفید باشه...

میدونی ؟؟!!! دلم میخواد همون اندازه که من دوست ِ دارم، تو هم منو دوست داشته باشی... 

بیا و دوست داشتنت را یادم بیاور...

دلم برای تو تنگ شده است

اما نمی‌دانم چه‌کار کنم

آرام می‌گریم

حال آدمی را دارم

که می‌خواهد به همسر مرده‌اش تلفن کند

اما نمی‌کند

چرا که به خوبی می‌داند

در بهشت گوشی‌ها را برنمی‌دارند...

 

چه زود مهمانی تمام شد/ گزینه‌ی اشعار رسول یونان/ نشر نیماژ



می دانی حمید ؟؟؟
با خودم قول و قراری گذاشته ام... که تا آخر تابستان صبر کنم، صدایت را اگر توی این 93 روز شنیدم که دنیا مال ِ من می شود، ولی اگر نشد، شروع میکنم به فراموش کردنت...

هه...

فراموش کردن ِ تو، همه ی آن کاریست که توی این چهار سال، انجامش میدادم...

من میترسم...

میترسم روزی برسد که با شنیدن آهنگ " من ُ تنها نذار، رو قلبت پا نذار" خنده ام نگیرد و یاد ِ آن شب بهاری نیفتم که چشم توی چشم ِ تو خوانده بودمش و تو دیوانه گفته بودی بمن...

میترسم روزی برسد که یادم بروی، آن کشیدگی ِ چشم هایت، گردی ِ نک انگشت هایت، تن ِ صدایت، لحن ِ حرف زدن و خندیدن هایت فراموشم بشود... یک روزی برسد که بایستم نبش ِ خیابان ِ شهناز و نگاه ِ منتظرت آن سوی خیابان، جلوی چشم هایم نیاید...

میترسم دوست داشتنت یادم برود و برای بقیه ی عمرم، یک دختر ِ قلب ِ یخی، باقی بمانم... 

بیایی و ببوسی ئم...

قشنگ نمی نویسم، نوشته هایم فقط و فقط برای خودم مهم هستند و قابل فهم، چون حین ِ نوشتن همه ی حس هایم نشت میکند به تک تک ِ کلمه هایش می شود؛ اصلن خودم نمی نویسم ک، یکی از توی قلبم خودکار را توی دستش میگیرد و هر چه به ذهنش آمد روی کاغذ می دواندشان...

زیبا هم نیستم، حتی اگر همه ی دوست هایم زیر عکس های فیس بوک ئم بنویسند: خوشگلم، قشنگم، زیبای من و ... باز هم آیینه ها دروغ نمی گویند. در حالت ِ کمی منصفانه و امیدوارانه ئش میشود گفت زشت نیستم...

صدای خوبی هم ندارم، حتی اگر موقع حمام کردن، برای خودم بخوانم و کیف کنم

معمار نیستم، طراح و خیاط و ورزشکار و مربی مهد هم نیستم، صبح ها پیاده روی نمیکنم، زن ِ خانه دار هم نیستم، آشپزی ئم هم فوق العاده نیست ولی

به جان خودم خیلی خوب بلدم دامن ِ نارنجی حریر و بلند بپوشم با یک تاپ بالای ناف و یقه باز مشکی، موهایم را ببافم، یکی از آهنگ های تو را پلی کنم، سفره بچینم، بشقاب، کارد، چنگال، قاشق، لیوان، نمک دان، دستمال سفره، پارچ، شمع و عود روی میز بگذارم،... گوشواره ها و ستی که تو عاشقشان هستی را میبندم، لاک ِ جیگری میزنم، آرایش میکنم و عطرم را به گردنم میزنم... تا میگویم اوکی همه چی حاضره، منصرف میشوم و دست میکنم لای موهایم، بازشان میکنم و یک وری روی شانه ی چپم می اندازمشان.... بعد منتظر می نشینم که بیایی... 

که بیایی...

 که بیای....


یادداشت مال ِ تولدم بود...
93.3.22

دلم برات میمیره ..

بی مقدمه چینی، بی حرف ِ پس و پیش:

دلم برایت تنگ شده، خیلی، کلی، یک دانه اصلن!

قضیه ی یک دانه که یادت هست؟ بارِ آخری که با هم حرف میزدیم یادت بود، پس قائدتا هنوز هم فراموش نکرده ای، توی سینما نشسته بودیم، پرسیده بودی چقدر دوستت دارم و من گفته بودم یه دونه! دلخور شده بودی و با اخم پرسیده بودی همش یکی ؟؟؟؟ بعد من توضیح داده بودم که خب: خورشید یه دونه س؛ زمین یه دونه س، خدا هم یه دونه س؛ اندازه ی همه چیزهایی که یه دونه ن دوست دارم و تو خندیده بودی...

امروز هم یه دونه دلم برات تنگ شد، برای همین جزوه را انداختم یک طرفی و بلند شدم فولدر ِ آهنگ های مخصوص ِ تو را پلی کردم، شیشه ها را پاک کردم، حیاط را شستم، باغچه را آب دادم و بعد نشستم به رویا بافی، دلم میخواست تو، همین پسری باشی که صدای آهنگش را تا آخر داده بالا و از خیابان ِ کنار ِ پارک ِ پشت خانه عبور میکرد، خودت گفته بودی هر وقت دلت برایم تنگ می شود میآیی از پارک ِ پشت ِ خانه عبور میکنی، از کوچه مان رد میشوی و میروی آن یکی پارک ِ نزدیک ِ خانه مان می نشینی، گفته بودی که زیاد می آیی طرف های خانه مان و من باور کرده بودم، چون من هم زیاد به یادت می افتم و خیلی وقت ها میخواهم که کاش تو هم بودی، مثلا همین الان که دارم این عصرانه را میخورم و برای تو می نویسم...